داستان من از اونجا شروع میشه که، من ابتدا جنسم از خاک بود و توی دشت قرار گرفته بودم. البته نه خاک معمولی، میگفتن که بدرد سفالگری و آجرپزی میخورم؛ مدتها بود که اینجا بدون حرکت، روزها را می شمردم. تا اینکه یک روز اوستا رحیم،(استاد کوره آجرپزی) اومد و گفت "خودشه"، به شاگردش گفت حمید همشو بار بزن ببریم کنار کوره دپو کنیم. زندگی در جوار کوره خیلی سخت نبود، تا اینکه اوستا رحیم گفت،حمید بیا روی این خاک ها آب بگیر، من با آب غریبه نبودم، هرچی باشه توی دشت،کنار یک جویبار فصلی بودم؛ تا اینجای کار سخت نبود، اون لحظه که اوستا رحیم به حمید گفت بسه،حالا باید ورزش بدیم.نفهمیدم منظورشون چیه؟اوستا رحیم و حمید اومدن با پا منو ورز دادن، یکمی دردم گرفت. این کار ادامه داشت تا وقتیکه، اوستا گفت کافیه، بزار یکم استراحت بکنه و خودشو بگیره و منم یک نفس راحت کشیدم. چند ساعت که گذشت، اوستا رحیم اومد گفت، حالا وقتشه که قالب بندیش بکنیم، خلاصه من رو توی یک قالب ریختن و به شکل مستطیل در آوردند. یک روز گذاشتن که یکم خشک بشم، فکر کردم که دیگه تموم شده، اما هنوز قسمت سخت کار مونده بود. همه ما را توی یک کوره چیدند و در کوره را بستند، اولش یکم هوا گرم شد، مثل ظهر تابستون، ولی چند دقیقه بعد گرما خیلی شدید تر شد، قابل تحمل نبود، ولی خب چاره چیه؟یکی از بچه ها همش زمزمه میکرد"خام بدم، پخته شدم، سوختم"؛ بالاخره این هم تموم میشه، درست میگفت بعد چند ساعت طولانی وطاقت فرسا هوا دوباره خوب شد.
اوستا با صلوات اومد تو منو برداشت ونگاه کرد، گفت عالیه!!! مارو بیرون کوره چیدند، چند روز هم اونجا بودیم، دیگه باد نمیتونست یک قسمت از بدنمو بکنه،حسابی محکم شده بودم. درست یادمه که یکروز قبل از ظهر، معمار محمد اومد و ما رو از اوستا رحیم خرید و هممون را ریخت توی ماشین و برد سر ساختمون. موقعی که داشتن ما رو تخلیه میکردن، نمیدونم که چی شد من زیر دست وپای بقیه آجرها موندم. برام سخت بود که می دیدم که یکی یکی دوستهام میرن و بخشی از دیوار یا سقف میشن ولی من هنوز اینجا بودم. ساختمون هم تکمیل شد ولی من هنوز اینجا بودم، بی استفاده، با خودم میگفتم که ایکاش برمیگشتم به دشت، کنار همون جویبار، اگه منو نمیخواستند پس چرا اون همه زجرم دادن؟ من که کاری بهشون نداشتم، خودشون اومدن منو بردن. تا اینکه یکروز پسر صاحبخونه گفت،باباااا باباااا،من این آجر را ببرم، بزارم جای تیر دروازه؟ بابا هم گفت، ببر اشکالی نداره. من هم چند روزی هست که جای تیر دروازه وایسادم، از شما چه پنهون ، با اینکه بهم توپ میزنن ولبه هام پریده، ولی خوشحالم که دل این بچه ها را شاد کردم و شاهد بازی وخنده هاشون هستم.